معنی ناچار و ناگزیر

حل جدول

واژه پیشنهادی

ناگزیر و ناچار

لابد ، لاجرم

مجبور

لابد مجبور هراینه

لغت نامه دهخدا

ناچار

ناچار. (ص مرکب، ق مرکب) تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود. (برهان قاطع) (آنندراج). برخلاف میل و رغبت. لاعلاج. لابد. مجبور. بالضروره. ناگزیر. واجب. لازم. (ناظم الاطباء). لابد. هر آینه. (حفان). چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات). بدون چاره و مجبور. (فرهنگ نظام). بناچار. لامحاله. لاعلاج. جبراً. قسراً. ناگزیر. لاجرم. اضطراراً. بالضروره. ضرورهً:
اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود.
رودکی.
برآرند در جنگ از تو دمار
شوی کشته ناچار در کارزار.
فردوسی.
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار نزدیک شاه.
فردوسی.
به آغاز اگر کار خود ننگری
به فرجام ناچارکیفر بری.
فردوسی.
چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند
ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار.
فرخی.
اندر خوی او گر خللی بودی بی شک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار.
فرخی.
اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت. (تاریخ بیهقی).
خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم
که جزم باید ناچار عزم را رهبر.
امیر معزی.
ناچار بشکند همه دعوی جاهلان
در موضعی که در کف عیسی بود عصا.
عبدالواسع جبلی.
بجان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع ناچار است.
خاقانی.
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار.
نظامی.
گرت با من خوش آمد آشنائی
تو خود ناچار دنبال من آئی.
نظامی.
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی بایدمرد.
عطار.
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت.
مولوی.
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است.
سعدی.
ناچار هر که دل بغم روی دوست داد
کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
دلا گر دوستی داری بناچار
بباید بردنت جور هزاران.
سعدی.
هر کرا جان برضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است.
وحشی.
بدان کش کارفرمائی بود کار
سراغ کار کن امریست ناچار.
وحشی.
به شهوت قرب جسمانی است ناچار
ندارد عشق با این کارها کار.
وحشی.
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
برغم گل نشاید خار بگرفت.
وصال.
بگفت اکنون کزین صحرا بناچار
بباید بار بربستن به یکبار.
وصال.
از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب
شدم دچار که گفتند چار و ناچار است.
مجذوب علیشاه.
|| عاجز. (غیاث اللغات). بی چاره. (انجمن آرای ناصری). بی چاره. درمانده. عاجز. پریشان. بی یارو یاور. بی نوا. بی کس. مفلس. گدا. فقیر. خوار. ذلیل. (ناظم الاطباء). رجوع به ناچاری شود.


ناگزیر

ناگزیر. [گ ُ] (ق مرکب) از: نا (نفی، سلب) + گزیر [از: گزیردن = گزردن]. ناچار. لاعلاج. لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. (غیاث اللغات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از ناظم الاطباء). ناگزران. (صحاح الفرس). حتماً. حتم. بالضروره. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت:
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.
فردوسی.
چه باشی تو ایمن ز گردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.
فردوسی.
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر.
فردوسی.
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهرتباهی پذیر.
اسدی.
هر آن صورتی کآید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر.
نظامی.
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
نظامی.
|| جبراً. قهراً. باجبار:
هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
بشد طایر اندر کف وی اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر.
فردوسی.
|| (ص مرکب) قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست:
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.
فردوسی.
که تخت دو فرزند خود را بگیر
فزاینده کاری است این ناگزیر.
فردوسی.
دو کار است پیش آمده ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیرخیر.
فردوسی.
ندارد غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بدن ناگزیر.
اسدی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش.
سعدی.
|| (ص مرکب) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم:
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
دقیقی.
بشد پاک دستور او با دبیر
جز او نیز هر کس که بد ناگزیر.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد هر آنچش بود ناگزیر.
فردوسی.
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه به جنگ اندرون ناگزیر.
فردوسی.
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر.
فردوسی.
اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی. (مجمل التواریخ).
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگ است.
انوری.
برخاستم دوات و قلم پیش بردمش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار.
انوری.
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزر است.
انوری.
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت.
خاقانی.
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران.
عطار.
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار
ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر.
عطار.
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر.
مولوی.
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری.
سعدی.
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن در ره و چشم برقضا کن.
سعدی.
- ناگزیر بودن، واجب بودن. لازم بودن. لابدعنه بودن:
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان...
فردوسی.
اگرچند بود آن سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر.
فردوسی.
سیاووش گفت ای خردمند پیر
اگر بود خواهد سخن ناگزیر.
فردوسی.
ناگزیر است مرا طعمه ٔ موران دادن
گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- ناگزیر بودن از چیزی، محتاج به آن بودن. بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن. لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن:
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
ز دانش جوانی بود ناگزیر.
فردوسی.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
منوچهری.
آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دویم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه ٔ آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
سوزنی.
تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد
باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر.
سوزنی.
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر.
انوری.
از دو همدم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گزر است.
خاقانی.
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر.
نظامی.
چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وامگیر.
نظامی.
در این دنیا کسی کو جایگیر است
ز مشتی نان و آبش ناگزیر است.
نظامی.
ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست
بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست.
سعدی.
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
سعدی.
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم.
سعدی.
گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف).
ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض
رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار.
ملاطغرا (از آنندراج).
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است.
وصال.


ناکام و ناچار

ناکام و ناچار. [م ُ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) خواه و ناخواه. ناکام و کام:
ولیکن همه با سفیه آشنائی
به ناکام و ناچار هنجار دارد.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

ناچار

شخصی که ناگزیر به انجام امری است و راه دیگری پیش رو ندارد،
[مجاز] درمانده، بینوا، بیچاره،
(قید) لابد، ناگزیر،

فرهنگ فارسی هوشیار

ناگزیر

ناچار، لاعلاج، لابد، بیچاره

فرهنگ معین

ناچار

(ق.) ناگزیر، بیچاره.


ناگزیر

(گُ) (ق.) ناچار.

معادل ابجد

ناچار و ناگزیر

549

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری